ادبی - باران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باران
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 538531




گالری تصاویر سوسا وب تولز



یکشنبه 92 دی 1 :: 12:43 عصر ::نگارنده : موسوی

      میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت   

          خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

   گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست  

         خوش تقاضا می‌کنی پیش تقاضا میرمت

  عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست

         گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او  

      گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا

گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

  خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور

دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست

ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت

حافظ شیرازی




سه شنبه 92 آذر 5 :: 8:51 صبح ::نگارنده : موسوی
هر جا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محب باشی و عاشق باشی. و چون محبت ملک تو شد، همیشه محب باشی در گور و در حشر و در بهشت، الی مالانهایه. چون تو گندم کاشتی، قطعاٌ گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامه نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:
خَیالکَ فِی عَینی وَ اِسمُکَ فی فَمِی؛      وَ ذِکرُکَ فی قَلبی، اِلی اَینَ اکتُبُ.
خیال تو مقیم چشم است
و نام تو از زبان خالی نیست
و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.
پس نامه پیش کی نویسم؟
چون تو در این محلها می گردی، قلم بشکست و کاغذ بدرید.
شرح (استاد قمشه ای)
- خیال تو مقیم چشم است: خیال در اینجا نقش و صورت و مقصود است:
 خیال تو را در کارگاه دیده کشیدم،      به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم.  
                                                                                                  (حافظ)
و بودن خیال معشوق در چشم بدین معناست که عاشق به هرسو می نگرد چهره معشوق را می بیند؛ زیرا معشوق در دیده اوست. همین معنی است که حافظ در بدیع ترین صورت بیان داشته است:
       بیا که پرده گلریز هفتخانه چشم       کشیده ام به تحریر کارگاه خیال.
و چون عارف بدین مقام رسید که حق در چشم و دل او جای گیرد دیگر جای سخن گفتن و نامه نوشتن نیست:
            آن یکی را یار پیش خود نشاند؛       نامه بیرون کرد و پیش یار خواند.
  گفت یار: این اگر بهر من است،       گاه وصل این عمر ضایع کردن است.
                                                                                                    (مثنوی)
و هر چند این مقام قرب جمله مردمان را حاصل است که خداوند فرمود:
          ما از رگ گردن به او نزدیکتریم               (ق – 16)
          و هر کجا هستید او با شماست           (حدید – 4)
اما عامه مردم از این نزدیکی بی خبرند و لذا دست به آسمان بر می دارند و حق را از دور فرا می خوانند.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود؛       او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد.    
                                                                                                       (حافظ)
        حیث اقرب انت من حبل الورید        لم اقل یا، یا نداء للبعید                       
                                                                                                     (مثنوی)
یعنی چون تو از رگ گردن به من نزدیکتری،
هر گز ((یا الله و ای خدا)) نمی گویم؛
 زیرا نحویون گفته اند که ((یا)) برای ندای دور است.
(+) - و ذکر تو در صمیم جان جای دارد ...: مولانا در حکایت بیمار شدن مجنون و تجویز طبیب به فصد (رگ زدن) مجنون مضمون بودن معشوق در جان عاشق را در مثنوی اینگونه بیان کرده است:
                جسم ِ مجنون را ز رنج دورئی       اندر آمد علتِ رنجورئی
  خون به جوش آمد ز شعل? اشتیاق       تا که پیدا شد در آن مجنون خناق
      پس طبیب آمد به دارو کردنش       گفت: چاره نیست هیچ، از رگ زنش
                  رگ زدن باید برای دفع خون       رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون
      بازویش بست و گرفت آن نیش او       بانگ بر زد بر وی آن معشوق خو
           مُزدِ خود بستان و ترکِ فصد کن       گر بمیرم، گو: برو جسم ِ کهن
گفت: آخر تو چه می ترسی از این ؟       چون نمی ترسی تو از شیر عرین
گفت مجنون: من نمیترسم ز نیش       صبر ِ من از کوهِ سنگین هست بیش
                      منبلم، بی زخم ناساید تنم       عاشقم، بر زخمها بر می تنم
          لیک از لیلی وجود من پُر است       این صدف پُر از صفات آن دُر است
                 ترسم ای فصّاد اگر فصدم کنی       نیش را ناگاه بر لیلی زنی
       داند آن عقلی که او دل روشنیست       در میان لیلی و من فرق نیست
           من کیم؟ لیلی و، لیلی کیست؟ من       ما یکی روحیم اندر دو بدن
فصد (رگ زدن، حجامت) – عرین (جایگاه شیر، بیشه)
 



یکشنبه 92 آبان 26 :: 8:56 صبح ::نگارنده : موسوی

یا حضرت عبّاس! بگو محتشم‌ات را، 

از جوهرة علقمه پر کن قلم‌ات را

 

جاری شود از دامنه‌اش چشمه‌ای از خون

بر دوش بگیرد اگر الوند غم‌ات را

 

یک دست تو در آتش و یک دست تو بر آب

دندان به جگر گیر و به پا کن علم‌ات را

 

آن جا که علی اصغر شش ماهه شهید است

شاعر یله کن قافیة درد و غم‌ات را

 

بی نیزه و بی اسب بماناد؛ که بی دست

چون باد برآشوب که دشمن همه بید است

 

بگذار گشایش گر این واقعه باشی

بر علقمه قفلی‌ست و دست تو کلید است

 

ابروی ترک خوردة عبّاس ... خدایا

شقّ القمر از لشکر ابلیس بعید است

 

بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟

یا سرخ‌ترین سورة قرآن مجید است؟

 

روزی که سر از ساقة هر نیزه بروید

در عالم عشّاق عزایی‌ست که عید است

 

بایست قلم گردد اگر از تو نگوید

دستی که نویسندة این شعر سپید است

 

شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را

چون قافیة باختة شعر یزید است

 

چون قافیة باختة شعر یزید است

شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را

 

یا حضرت عبّاس! قدم رنجه کن، آرام

بگذار به چشمان ملائک قدم‌ات را ...

 علیرضا بدیع




سه شنبه 92 آبان 14 :: 10:7 صبح ::نگارنده : موسوی

اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل این جا نیستی. پی چی می گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدم ها می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است. تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت:نه؛ من پی دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی جه؟
روباه گفت: اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای است، یعنی علاقه ایجاد کردن...
- علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته . تو برای من پسر بچه ای بیش نیستی. مثل صدها هزار پسر بچه‌ی دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من درعالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم .... گلی هست ... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است.....
روباه گفت: ممکن است. در کره ی زمین همه جور چیز می شود دید......
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آن که من می گویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:
- در سیاره ی دیگری است.
- بله
- در آن سیاره شکارچی هم هست؟
- نه.
- چه خوب!.... مرغ چطور؟
- نه.
روباه آهی کشید و گفت: حیف که هیچ چیز بی عیب نیست.
لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:
زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا. تمام مرغ ها به هم شبیهند و تمام آدم ها با هم یکسان. به همین جهت در این جا اوقات به کسالت می گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندمزارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بیفایده‌ای است. گندم زارها مرا به یاد هیچی نمی‌اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم‌زار دوست خواهم داشت...
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
- بی زحمت .... مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت.آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آن‌ها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند، امام چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدم‌ها بی‌دوست مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌ها می نشینی. من از گوشه‌ی چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه‌ی سوتفاهم است. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
- بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر مثلن هر روز ساعت چهار بعدازظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد، و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
شازده کوچولو پرسید: آیین چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده، چیزیست که باعث میشود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت های دیگر فرق پیدا کند. مثلن شکارچیان من برای خود آیینی دارند: روزهای پنج شنبه با دختران ده می‌رفصند. پس پنج شنبه روز نازنینی است. من در آن روز تا پای تاکستان‌ها به گردش می‌روم. اگر شکارچی‌ها هروقت دلشان می‌خواست می‌رقصیدند روزها همه به هم شبیه می شدند و من دیگر تعطیلی نمی‌داشتم.
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و هم که ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت:
- آه!... من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود تو است. من که بدی به جان تو نمی‌خواستم. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم...
روباه گفت: درست است.
شازده کوجولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت: البته!
شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت: به سبب رنگ گندم‌زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
و کمی بعد به گفته افزود: یک بار دیگر برو و گل‌های سرخ را تماشاکن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد، برگرد و با من وداع کن؛ و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز به گل های سرخ نگاه کرد. به آن‌ها گفت:
- شما هیچ به گل من نمیمانید. شما هنوز چیزی نشده‌اید.کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده‌اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا ست.
و گل‌های سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت:
-شما زیبایید ولی درونتان خالی است. به خاطر شما نمی‌توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می‌ماند ولی او به تنهایی از همه‌ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده‌ام، فقط اورا در زیر حباب بلورین گذاشته‌ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده‌ام، فقط کرم‌های او را کشته‌ام ( به جز دو یا سه کرم که برا ی او پروانه شوند)، چون فقط به شکوه و شکایت او، به خودستایی او، و گاه نیز به سکوت او گوش داده‌ام. زیرا او گل سرخ من است.
آن گاه پیش روباه بازگشت و گفت:
- خداحافظ!...
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آن‌چه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد:
- آن چه اصل است از دیده پنهان است.
- آن چه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که تو به پای او صرف کرده‌ای.
شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد.
- عمری است که من به پای گل خودصرف کرده ام.
روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسوول آن خواهی بود. تو مسوول گل خود هستی...
شازده کوچولو برای آن که به خاطر بسپارد تکرار کرد:
- من مسوول گل خود هستم....




یکشنبه 92 مهر 28 :: 9:37 صبح ::نگارنده : موسوی

طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست

دلت آیینه ی ایــــوان طلاکاری هاست



باید از دور به لبخند تـو قانع باشــــم

اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست



جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست

توی تاریک ترین گوشــــه ی انباری هاست



نفس بادصبا مشک فشــان هم بشود

باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست



باتو خوشبخت ترین فرد جهان خواهــــم شد

گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست



گــاه آرامـم و گاهی نگران ، دنیـــــــــــایـــــم -

شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست



نیمه ی خالی لیوان مرا پُـــــــــــر نکنید

دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست

"رضا نیکوکار"




یکشنبه 92 تیر 30 :: 11:48 صبح ::نگارنده : موسوی

داستـان زیبـای قلـب کوچـک از نادر ابراهیـمی

این داستان نادر ابراهیمی بقدری برام لذت بخش بود که حیفم اومد خواندن دوباره اونرا با شما دوستان شریک نشم ... لطفا در حین خواندن، حضور قلبتان را نیز فراموش نکنید.

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو. مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند. برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد. خب راست می‌گویم دیگر . نه؟ پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد... قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است. برای همیشه ... خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما... اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده... خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همین کار را کردم. بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده... فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم: برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم... فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟ اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟ دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف! با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند... من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد... نادر ابراهیمی نکته : هرکسی را که میخواهیم نمی توانیم در قلبمان جا بدهیم (یعنی ما دعوتنامه را صادر میکنیم؛ بقیه اش به مهمان بستگی دارد)؛ چون آن شخص هم باید خودش بخواهد و بتواند با خودش کنار بیاید که برای ماندن در این قلب چه چیزهائی را باید کنار بگذارد؛ یعنی سبکبار بیاید تا راحت باشد وگرنه مشغول حمل و جادادن بارش میشود و از میهمانی قلب جا میماند!




یکشنبه 92 تیر 30 :: 5:0 صبح ::نگارنده : موسوی

باران می بارد به حرمت کداممان نمیدانم ولی این را خوب میدانم باران صدای پای اجابت است و خدا با همه یجبروتش دارد ناز میخرد ... پس نیاز کن...

مـی گـویـنـد بـاران کـه بـبـارد
بـوی ِ خـاک بـلـنـد مـی شـود . .
پـس چـرا ایـنـجـا
بـاران کـه مـی بـارد
عـطـر خـاطـ ـره هـا مـی پـیـچـد ؟




یکشنبه 92 تیر 30 :: 5:0 صبح ::نگارنده : موسوی

 گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور می‌چرخد و آدمی‌ رو به‌ خدا.

 ما همه‌ آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست.

 آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.

 اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و

  هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.

 آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او

 خورشید را پیدا خواهد کرد.

 آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد.

 آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند.

 او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد.

 او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد.

 نور می‌خورد و نور می‌زاید.

 دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا.

  بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان.

 آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ که‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و

 روزی‌ که‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر «تویی» نمی‌ماند.

 و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌کنی؟

 آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.

 گفت‌وگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زیرا که‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود.

 جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود.

 

 خداحافظی‌ کردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ که‌ نسیمی‌ رد شد و گفت:

 نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد، نام‌ انسان‌ آیا کسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟

 آن‌ وقت‌ بود که‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم...


                                ‌عرفان‌ نظرآهاری




پنج شنبه 92 تیر 20 :: 9:15 صبح ::نگارنده : موسوی

بار الهی !

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی

در اگر باز نگردد نروم باز به جایی ..پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

کس به غیر تو نخواهم چو بخواهی چی نخواهی

باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی ...

 




پنج شنبه 92 تیر 20 :: 9:0 صبح ::نگارنده : موسوی

  وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.

  راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزئی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی  بر مساحت تو اضافه می کند.

  دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.

  و پروازرا یادبگیرنه برای اینکه اززمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.

  من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.

  بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند!

  پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر   دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.

  پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!

  اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت

  و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید

  و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!

  آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.

 

   وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را.

   راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری.

   دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی.

   و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

               عرفان نظر آهاری

 




1 2 >
Susa Web Tools