بهار بانو - باران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باران
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 538750




گالری تصاویر سوسا وب تولز



چهارشنبه 93 تیر 4 :: 8:10 صبح ::نگارنده : موسوی

من کسی هستم که در شب های مهتابی همه احساسم را برمی دارم
و به مهتاب می روم
در آن اوج هزار پایی در میان ابرها شب را با مهتاب سپری خواهم کرد ..
صدای خنده های من آنقدر بلند هست
که کسی متوجه غم ها و دردهای دلم نمی شود هرگز!
گاهی آنقدر با رویا هایم ادغام می شوم که گویی آنها هرگز رویا نبوده اند ..
اشکهای من همیشه بر سر گونه هایم بازی می کنند
وقتی هوا ابریست دل من بارانیست ..
گاهی آنقدر دل تنگ هستم اما ..
تمام دنیا را هم به من دهند باز هم دل تنگم
در زندگی من کینه و دلگیری هرگز معنا پیدا نکرد!
آنقدر بخشیده ام که راه انتقام را از یاد برده ام ..
مهتاب که میشود دیگر به خودم تعلق نخواهم داشت
از زمین بلند میشوم ناگاه چشمانم بسته می شوند ..
آنفدر سبک میشوم که دیگر چیزی احساس نمی کنم!
شب های مهتابی کهکشان را زیر پا میگذارم ..
اگر برایم قصه میگویی از مهتاب بگو !
یک تیر ماهی همیشه منتظر خواهد ماند برای احساس ..
دل شکسته ایی، تیر ماهی را باکی نیست.
تیر ماهی را تا نفس هست تنها یک عشق هست.
این بار با مهتاب بیا !!
آری من زاده تیر ماه هستم ..





پنج شنبه 92 خرداد 23 :: 11:47 صبح ::نگارنده : موسوی

ببین غمگین ، ببین دلتنگ دیدارم ...

ببین خوابم نمی آید ، بیدارم ...

نگفتم تا کنون اما کنون بشنو ...

تو را بیش از همه من دوست می دارم ... .




پنج شنبه 92 خرداد 23 :: 11:8 صبح ::نگارنده : موسوی

آفتاب مهربانی سایه تو بر سر من 

آفتاب مهربانی سایه تو بر سر من 

ای که در پای تو پیچید ساقه نیلوفر من 

با تو تنها با تو هستم ای پناه خستگیها 

در هوایت دل گسستم از همه دلبستگیها 

در هوایت پر گشودن باور بال وپر من باد 

شعله ور از آتش غم خرمن خاکستر من باد 

ای بهار باور من ای بهشت دیگر من 

چون بنفشه بی تو بیتابم بر سر زانو سر من 

بی تو چون برگ از شاخه افتادم 

زرد و سرگردان در کف بادم 

گر چه بی برگم گر چه بی بارم در هوای تو بیقرارم 

برگ پاییزم بی تو میریزم نو بهارم کن نوبهارم 

ای بهار باور من ای بهشت دیگر من

چون بنفشه بی تو بیتابم بر سر زانو سر من




پنج شنبه 92 خرداد 23 :: 11:0 صبح ::نگارنده : موسوی

لبخند تو معجزه است

  معجزه کن دوباره

 بذار دوباره مهتاب  رو خاک شب بباره

بذار که خاک تشنه نگاهت را بنوشه

شب با طلوع چشمات وقت سحر بپوشه

معجزه کن دوباره

  وقتی که بی قرارم

وقتیکه بی حضورت آرامشی ندارم

 تو لحظه های تردید اسم منو صدا کن

 از این سکوت دلگیر قلب منو رها کن

با بمون که فردا سهم من  و تو باشه

 اندوه لحظه هامون با بودنت فنا شه

لبخند تو صدامو میبره تا ستاره

دوباره شعله ور شو معجزه کن دوباره

تا انتهای هستی همراه باش و هم پا

ای همصدای دیروز با من  بیا به  فردا

یه لحظه یه ترانه با من بمون و سر کن

این لحظه های تلخ را با خنده بی اثر کن




پنج شنبه 92 خرداد 23 :: 10:42 صبح ::نگارنده : موسوی

بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی
صدات میاد ... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود




پنج شنبه 91 اسفند 3 :: 9:57 صبح ::نگارنده : موسوی
بغض نکن بهار من بغض تو آبم میکنه
گوله اشکای چشات خورد و خرابم میکنه
بغض نکن که قلب من تو سینه پرپر میزنه
آخه اون چشمای تو تموم دنیای منه
تو چشات که اشک میاد یه جورایی دیوونه می شم
صد هزار آبادی هم باشه یه ویروونه می شم
دست تو تو دستمه دیگه مهم نیست چی کمه
بغض نکن که بغض تو آتیش به جونم می زنه
وقتی اشک تو چشماته دنیا سرم خراب میشه
دشت سر سبز نگاهت یکهو برام سراب میشه
بغض تو مثل یک خنجر تیکه پارم می کنه
بغض نکن غم چشات داره بیچارم می کنه
من می خوام که چشم تو زلال و آفتابی باشه
من باشم تو باشی و یه شب مهتابی باشه
هر چی گفتی تو باشه حتی اگه به قیمت
سوختن و شکستن و عمری بی تابی باشه
بغض نکن بهار من بغض تو آبم میکنه
گوله اشکای چشات خورد و خرابم میکنه
بغض نکن که قلب من تو سینه پرپر میزنه
آخه اون چشمای تو تموم دنیای منه
تو چشات که اشک میاد یه جورایی دیوونه می شم
صد هزار آبادی هم باشه یک ویروونه می شم
دست تو تو دستمه دیگه مهم نیست چی کمه

  بغض نکن که بغض تو آتیش به جونم می زنه




چهارشنبه 91 بهمن 18 :: 1:1 عصر ::نگارنده : موسوی

دخترم دنیا محل گذره کسی سود از دشمنی نمیبره دخترم زندگی شیرینه ولی حیف که مثل باد میاد میگذره دخترم تو راحت جون منی گرمی رگهای بی خون منی دخترم هستیمن به دست توست تو همه هستی و ایمون منی دخترم چشماتو وا کن ببینی این که باهات حرفا داره مادره تو به من امید زندگی میدی عمر جاوید همیشگی میدی رو لبت تا گل خنده وا میشه دلم از هر چی غمه جدا میشه اگه یک روز تو رو مامان نبینه گل بوسه از لب تو نچینه نمیدونی چه عذابی میکشه اگه اون روز کنار تو نشینه




سه شنبه 91 دی 19 :: 2:2 عصر ::نگارنده : موسوی
یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم
بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

و یا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها

ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها

به برگهای لاله بین میان لاله زارها

 

که چون شراره میجهد زسنگ کوهسارها

 

ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد

 نخورده شیر عارضش جرا به رنگ شیر شد

گمان برم که همچو من به دام غم اسیر شد

ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد

 

بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها

 

درین بهار هر کسی هوای راغ داردا

به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا

به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا

همین دل منست و بس که درد و داغ داردا

 

جگر چو لاله پر زخون ز عشق گلعذارها

 

بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من

کناره کردم از جهان چو او شد از کنار من

خوشا و خرم آندمی که بود یار یار من

دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من

 

چوچشمه ای که اندرو شنا کنند مارها

 

غزال مشک بوی من زمن خطا چه دیده ای

که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده ای

بنفسه بوی من چرا به حجره آرمیده ای

نشاط سینه برده ای بساط کینه چیده ای

 

بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها

 

به صلح در کنارم آ زدشمنی کناره کن

دلت ره ار نمیدهد ز دوست استشاره کن

و یا چو سبحه رشته یی ز زلف خویش پاره کن

بر او ببند صد گره وزان پس استخاره کن

 

که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها

 

نه دلبری که بر رخش به یاد او نظر کنم

نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم

نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم

نه باده محبتی کزو دماغ تر کنم

 

نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها

 

کسی نپرسدم خبر که کیستم چکاره ام

نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خواره ام

نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام

نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام

 

نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها

 

بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی

بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی

بکن هرانچه می کنی که سرنوشت من تویی

بدل نه غایبی زمن که در سرشت من تویی

 

نهفته در عروق من چو پودها به تارها

 

دمن ز خنده لبت عقیق زا یمن شود

یمن ز سبزه خطت به خرمی چمن شود

چمن ز جلوه رخت پر از گل و سمن شود

سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود

 

از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها

 

به پیش شکرین لبت چه دم زند طبرزدا

که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزدا

خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا

ز اضطراب عشق تو چو آسمان بلرزدا

 

همی ببوسدت قدم به سان خاکسارها

 

بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده

ز چشم خویش می فشان ز لعل خود پیاله ده

نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده

ز بهر نقل بوسه یی مرا به لب حواله ده

 

که واجبست نقل و می برای میگسارها

 

بهل کتاب را به هم که مرد درس نیستم

نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم

شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم

به حفظ کشت عمر خود کم از مترس نیستم

 

که منع جانور کند همی ز کشتزارها

 

من ار شراب می خورم به بانگ کوس می خورم

به بارگاه تهمتن به بزم طوس می خورم

پیالهای ده منی علی رؤوس مس خورم

شراب گبر می چشم می مجوس می خورم

 

نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها

 

 

الا چه سال ها که من می و ندیم داشتم

چو سال تازه می شدی می قدیم داشتم

پیالها و جامها ز زر و سیم داشتم

دل جواد پر هنر کف کریم داشتم

 

چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها

 

کنون هم ارچه مفلسم ز دل نفس نم کشم

به هیچ روی منتی ز هیچ کس نمی کشم

فغان ز جور نیستی به دادرس نمی کشم

کشیدم ارچه پیش ازین ازین سپس نمی کشم

 

مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها

 

صفیه یی که از صفا بهشت جاودان بود

کریمه ی که از کرم سحاب زر فشان بود

فرشته زمین بود ستاره زمان بود

عفاف اوست کز ازل حجاب جسم وجان بود

 

گلیست نوش رحمتش مصون ز نیش خارها

 

سپر عصمن و حیا که شاه اوست ماه او

شهی که هست روز وشب زمانه در پناه او

سپر در قبای او ستاره در کلاه او

الا نزاده مادری شهی قرین شاه او

 

به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها

 

یگانه یی که از شرف دو عالمند چاکرش

ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش

به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش

به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش

 

به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها

 

مبان بدر و چهر او بسی بود مباینه

از آنکه بدر هرکسی ببیندش معاینه

و لیک بدر چهر او گمان برم هر آینه

که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه

 

خود از خرد شنیده ام این حدیث بارها

 

به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او

وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او

حیای او حجاب او عفاف او نقاب او

وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او

 

شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها

 

 

زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو

بهشت عدن آیتی ز خلق مشک بوی تو

تو عقل عالمی از آن ندیده روی تو

نهان ز چشم و در میان همیشه گفتگوی تو

 

زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها

 

خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد

وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد

چو ذره آفتاب را به چشم در نیاورد

به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد

 

همی ز وجد بشکفد به چهرهاش بهارها

 

ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم

برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم

حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم

که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم

 

ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها

 

چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی

چه صرفه ام زاین و آن که صرف آدمی تویی

جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی

به جان غم رسیدگان هبار بیغمی تویی

 

همی فشانده از سمن به مرد وزن نثارها




یکشنبه 91 دی 17 :: 10:15 صبح ::نگارنده : موسوی

   "   بهارخانوم ! چه سالی می شه امسال ؟!

فرق داره انگار با همیشه ، امسال

بهار خانوم ! بهار ِِ مهربونم !

این دفعه هم ، خوش قدمی ، می دونم

بهارخانوم ! چه سالی می شه امسال ؟!

فرق داره انگار با همیشه ، امسال

بهار خانوم ! بهار ِ مهربونم !

این دفعه هم ، خوش قدمی ، می دونم

 

بهارخانوم ! اومدنت مبارک

پیچیدن عطر ِ تنِت ، مبارک

عاشقتم ، یه عمره بی اجازه

اومدنت ؛ یعنی شروع  ِ تازه

یعنی شروع  ِ تازه ه ه ه

 

خودت بیا ، پنجره ها رو وا کُن

منو به اسم  ِ کوچیکم صدا کُن

خونه ، پُر از عطر ِ نفس هات شده

دنیا دیگه ، همرنگ چشمات شده

دلم می خواد گُل بریزم ، زیر ِ پات

بذار تو گوشم بپیچه ، خنده هات

دل  ِ تموم  ِ عالمو که بردی

خودت گُلی ، گُل واسه چی آوردی ؟!

خودت گُلی ، گُل واسه چی آوردی ؟!

 

بهارخانوم ! اومدنت مبارک

پیچیدن  ِعطر ِ تنِت ، مبارک

عاشقتم ، یه عمره بی اجازه

اومدنت ؛ یعنی شروع  ِ تازه

یعنی شروع  ِ تازه ه ه ه ه ه

 

بهارخانوم ! اومدنت مبارک

پیچیدن  ِعطر ِ تنِت ، مبارک

عاشقتم ، یه عمره بی اجازه

اومدنت ؛ یعنی شروع  ِ تازه

یعنی شروع  ِ تازه




یکشنبه 91 دی 17 :: 10:10 صبح ::نگارنده : موسوی


سرتو بذار رو شونمو
آروم بخـواب گـل بهار
من پیشتم تا خود صبح
چـشـاتو آروم هم بـذار
اونقده بیدار می مونم
تا وقتی خوابـــت ببره
وقتی می خوابی رویاهم
نـــاز نـگـاتـو می خـره
کـابوسو زنـدون می کنم
خواب بد رو می سوزونم
مثل یه گنجشک کوچیک
آروم بخــــواب مهربــونم
دستـت تو دستــای منــه
عزیـز خوب نـازنـیــن
چـشماتــو آروم هم بـذار
رو شــاپـر ابـــــــرا بشین
تا صبح برات شعر و غزل
لالائی عشــــــــــق می خونم
چشماتـــــــــو آروم هم بــذار
من اینجا بیــــدار می مـونم
حافـظ خــواب تو میــشـم
من و خــدای خــوب دل
چشماتـــو فردا می بینم
خوب بخوابی عزیز دل




1 2 >
Susa Web Tools