بغضِ نشسته در نفسم وا نمی شود
این دردهای کهنه مداوا نمی شود
می خواستم که از تو بسازم غزل، ولی
وزنِ غمت که در غزلم جا نمی شود!
دستِ دلم به از تو نوشتن نمی رود
وقتی که هم ردیف تو پیدا نمی شود
عادت نکرده ام به هوای نبودنت
این زندگی بدون تو معنا نمی شود
معتمدی