تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن - باران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باران
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 33
کل بازدیدها: 539021




گالری تصاویر سوسا وب تولز



سه شنبه 92 آبان 14 :: 10:7 صبح ::نگارنده : موسوی

اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل این جا نیستی. پی چی می گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدم ها می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است. تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت:نه؛ من پی دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی جه؟
روباه گفت: اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای است، یعنی علاقه ایجاد کردن...
- علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته . تو برای من پسر بچه ای بیش نیستی. مثل صدها هزار پسر بچه‌ی دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من درعالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم .... گلی هست ... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است.....
روباه گفت: ممکن است. در کره ی زمین همه جور چیز می شود دید......
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آن که من می گویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:
- در سیاره ی دیگری است.
- بله
- در آن سیاره شکارچی هم هست؟
- نه.
- چه خوب!.... مرغ چطور؟
- نه.
روباه آهی کشید و گفت: حیف که هیچ چیز بی عیب نیست.
لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:
زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا. تمام مرغ ها به هم شبیهند و تمام آدم ها با هم یکسان. به همین جهت در این جا اوقات به کسالت می گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندمزارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بیفایده‌ای است. گندم زارها مرا به یاد هیچی نمی‌اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم‌زار دوست خواهم داشت...
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
- بی زحمت .... مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت.آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آن‌ها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند، امام چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدم‌ها بی‌دوست مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌ها می نشینی. من از گوشه‌ی چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه‌ی سوتفاهم است. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
- بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر مثلن هر روز ساعت چهار بعدازظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد، و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
شازده کوچولو پرسید: آیین چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده، چیزیست که باعث میشود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت های دیگر فرق پیدا کند. مثلن شکارچیان من برای خود آیینی دارند: روزهای پنج شنبه با دختران ده می‌رفصند. پس پنج شنبه روز نازنینی است. من در آن روز تا پای تاکستان‌ها به گردش می‌روم. اگر شکارچی‌ها هروقت دلشان می‌خواست می‌رقصیدند روزها همه به هم شبیه می شدند و من دیگر تعطیلی نمی‌داشتم.
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و هم که ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت:
- آه!... من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود تو است. من که بدی به جان تو نمی‌خواستم. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم...
روباه گفت: درست است.
شازده کوجولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت: البته!
شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت: به سبب رنگ گندم‌زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
و کمی بعد به گفته افزود: یک بار دیگر برو و گل‌های سرخ را تماشاکن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد، برگرد و با من وداع کن؛ و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز به گل های سرخ نگاه کرد. به آن‌ها گفت:
- شما هیچ به گل من نمیمانید. شما هنوز چیزی نشده‌اید.کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده‌اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا ست.
و گل‌های سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت:
-شما زیبایید ولی درونتان خالی است. به خاطر شما نمی‌توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می‌ماند ولی او به تنهایی از همه‌ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده‌ام، فقط اورا در زیر حباب بلورین گذاشته‌ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده‌ام، فقط کرم‌های او را کشته‌ام ( به جز دو یا سه کرم که برا ی او پروانه شوند)، چون فقط به شکوه و شکایت او، به خودستایی او، و گاه نیز به سکوت او گوش داده‌ام. زیرا او گل سرخ من است.
آن گاه پیش روباه بازگشت و گفت:
- خداحافظ!...
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آن‌چه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد:
- آن چه اصل است از دیده پنهان است.
- آن چه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که تو به پای او صرف کرده‌ای.
شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد.
- عمری است که من به پای گل خودصرف کرده ام.
روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسوول آن خواهی بود. تو مسوول گل خود هستی...
شازده کوچولو برای آن که به خاطر بسپارد تکرار کرد:
- من مسوول گل خود هستم....





Susa Web Tools