پنج شنبه 92 خرداد 23 :: 11:41 صبح ::نگارنده : موسوی
فرزند عزیزم : آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم ، با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند ، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند ، دستانت را به من بده... همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی .... زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم ، عصبانی نشو چون روزی خود میفهمی . از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم ، خسته و عصبانی نشو یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم ..
چهارشنبه 92 خرداد 22 :: 9:0 صبح ::نگارنده : موسوی
پسرم،
چهارشنبه 92 خرداد 22 :: 8:58 صبح ::نگارنده : موسوی
فرزندم، یادت باشد گندی را که زدی فقط بنشین و تماشایش کن و تفکر کن. فقط همش نزن. هم که بزنی گردابی هایل پدید میآوری که فقط خودت را در آن غرق میکنی و بوی گندی که از تو به یادگار خواهدماند.یاد بگیر گوشهای آرام بنشینی و خود را تسلیمِ آنان که فهمیدهند کنی. باور کن بهتر از اینست که مقاومتِ بیجا کنی و انرژیِ خودت و جمعی را صرفِ هیچ کنی. بپذیر که همیشه هم تقلا کردن خوب نیست. گاهی در سکوت و رضا و تسلیم رازهاییست که نه تو دانی و نه من اما بالاخره یکروز یکنفر یکجا میفهمد. پسرم، دعا میکنم که هرگز در زندگیَت آه نکشی.دوستت دارم....
چهارشنبه 92 خرداد 22 :: 8:57 صبح ::نگارنده : موسوی
پسرم، پسرم،
چهارشنبه 92 خرداد 22 :: 8:57 صبح ::نگارنده : موسوی
پسرم،
سه شنبه 92 خرداد 21 :: 1:47 عصر ::نگارنده : موسوی
نگاه تو پر از محبتی است که من نمیدانم کجای این دنیا آموخته ای می شود با آن وجود خودخواه ترین دختر روی زمین را آب کنی... ذوب کنی...چون موم نرمش کنی و پر اش کنی از خواستن..لبریزش کنی از دلتنگی... و سرریزش کنی از عشق... دست من نیست... دست من نیست... شانه های تو را دوست می دارم... و نگاهت را ... و همه آنچه که می گنجانی در "دوستت دارم" و هر بار که بر کلام می رانی اش انگار کن اولین بار است که می شنومش..با صدای تو....با لحن تو... با مهربانی تو... نباشی می توانم زندگی کنم.... کار میکنم...درس میخوانم... پیشرفت می کنم... اصلا تو بگیر برای خودم کسی می شوم... اما اگر باشی... عاشقانه زندگی می کنم..عاشقانه کار می کنم...عاشقانه درس میخوانم... و... عاشق می شوم...
بزرگ مرد دنیای من... با تو در خلوت سخن خواهم گفت... با تو از دوست داشتن ات بسیار خواهم گفت..چون یگانه ای
سه شنبه 92 خرداد 21 :: 11:8 صبح ::نگارنده : موسوی
همیشه با تو بوده ام ، همیشه و در همه جا با تو نفس کشیده ام ، با چشمان تو دیده ام مرا از تو گریزی نیست ، چنانکه جسم را از روح و زمین را از اسمان و درخت را از افتاب تو دلیل من برای حیات بودی و هستی و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام علت بودن من تو هستی پاسخ من به اغاز و پایان زندگی این است : " همیشه با تو"
چهارشنبه 91 بهمن 18 :: 1:36 عصر ::نگارنده : موسوی
چه شب ها دست به دعا برمی داشتم بی آنکه امیدی داشته باشم کسی صدایم را بشنود در قلبم آوای امید بخشی سو سو می زد اما خارج از درک من بود حال از ترس رها شده ام، خدایا ببین مرا و نگرانی مرا خداوندا… نگاهی کن به من ، اگر یک نگاهی به من بیاندازی، میبینی که دستهایم را تا جایی که کت و کول و استخوانهای کتفم اجازه داده به سمت درگاهت دراز کردهام و دارم دعا میکنم… نه برای خودم … برای پسرم… آخر میدانی چیست؟ اوضاع دنیا خیلی خراب شده… می ترسم این نازک پسر زخمی خشونت زمانه شود و من تاب تحمل دردهای او را ندارم... خدایا تنهایم مگذار ، همانطور که همیشه با من همراه بوده ای ، بازهم توانم ده تا در تربیتش کوشا باشم....
|