سه شنبه 91 شهریور 21 :: 8:38 صبح ::نگارنده : موسوی
دلاویزترین – فریدون مشیری
از دل افروزترین روز جهان ، خاطره ای با من هست ،به شما ارزانی :سحری بود و هنوز ،گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود . گل یاس ،عشق در جان هوا ریخته بود .من به دیدار سحر می رفتم نفسم با نفس یاس در آمیخته بود ********** می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : « های ! بسرای ای دل شیدا ، بسرای . این دل افروزترین روز جهان را بنگر ! تو دلاویزتزین شعر جهان را بسرای ! آسمان ، یاس ، سحر ، ماه ، نسیم ، روح در جسم جهان ریخته اند ، شور و عشق تو برانگیخته اند ، تو هم ای مرغک تنها بسرای ! همه درهای رهایی بسته ست ، تا گشایی به نسیم سخنی ، پنجره ای را ، بسرای ! بسرای ... » من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم ! در افق ، پشت سراپرده نور باغهای گل سرخ ، شاخه گسترده به مهر ، غنچه آورده به ناز ، دم به دم از نفس باد سحر ؛غنچه ها می شد باز . غنچه ها می شد باز ، باغهای گل سرخ ، باغهای گل سرخ ،یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست ! چون گل افشانی لبخند تو ، در لحظه شیرین شکفت ! خورشید ! چه فروغی به جهان می بخشید ! چه شکوهی ... ! همه عالم به تماشا برخاست ! من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم ! ************* دو کبوتر در اوج ،بال در بال گذر می کردند . دو صنوبر در باغ ،سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواند . مرغ دریایی ، با جفت خود ، از ساحل دور رو نهادند به دروازه نور ... چمن خاطر من نیز ز جانمایه عشق ، در سراپرده دل غنچه ای می پرورد ، - هدیه ای می آورد - برگهایش کم کم باز شدند ! برگها باز شدند : - « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش ! با شکوفایی خورشید و ، گل افشانی لبخند تو ، آراستمش ! تار و پودش را از خوبی و مهر ، خوش تر از تافته یاس و سحر بافته ام : « دوستت دارم » را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام ! ************ این گل سرخ من است ! دامنی پر کن از ین گل که دهی هدیه به خلق ،که بری خانه دشمن ! که فشانی بر دوست !راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست ! در دل مردم عالم ، به خدا ،نور خواهد پاشید ،روح خواهد بخشید . » تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو ! این دلاویزترین شعر جهان را ، همه وقت ، نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو ! « دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس ! « دوستت دارم » را با من بسیار بگو ! |