ادبی - باران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باران
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 47
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 542703




گالری تصاویر سوسا وب تولز



سه شنبه 92 تیر 18 :: 9:0 صبح ::نگارنده : موسوی

     دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
 اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید
 آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
 او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
 اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود .
 همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
 خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
 این چیزی بود که او نمی دانست .
      دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت :

  خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .

 

و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید .

 زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد .
 و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
 و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید .
  پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت .

                                          عرفان نظرآهاری




چهارشنبه 92 تیر 12 :: 9:30 صبح ::نگارنده : موسوی

باران باش ببار! ولی نپرس پیاله های خالی از آن کیست.....

  

مهربان باش و ببخش! ولی نه با منت....

  

تابنده باش چون خورشید تا ز نورت شود جهان روشن....

 

عزیز بدار تا عزیز باشی




چهارشنبه 92 تیر 12 :: 9:28 صبح ::نگارنده : موسوی

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه

انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون

یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای

بیندیشد و همچنان

عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با

این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی

می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه

خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می

آید.




دوشنبه 91 اردیبهشت 18 :: 9:21 صبح ::نگارنده : موسوی

 تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

که زیبا بنده ام را دوست میدارم
ترا در بیکران دنیای تنهایان ...

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد




< 1 2
Susa Web Tools