یکشنبه 92 دی 1 :: 12:43 عصر ::نگارنده : موسوی
میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت حافظ شیرازی
سه شنبه 92 آذر 5 :: 8:51 صبح ::نگارنده : موسوی
یکشنبه 92 آبان 26 :: 8:56 صبح ::نگارنده : موسوی
یا حضرت عبّاس! بگو محتشمات را، از جوهرة علقمه پر کن قلمات را
جاری شود از دامنهاش چشمهای از خون بر دوش بگیرد اگر الوند غمات را
یک دست تو در آتش و یک دست تو بر آب دندان به جگر گیر و به پا کن علمات را
آن جا که علی اصغر شش ماهه شهید است شاعر یله کن قافیة درد و غمات را
بی نیزه و بی اسب بماناد؛ که بی دست چون باد برآشوب که دشمن همه بید است
بگذار گشایش گر این واقعه باشی بر علقمه قفلیست و دست تو کلید است
ابروی ترک خوردة عبّاس ... خدایا شقّ القمر از لشکر ابلیس بعید است
بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟ یا سرخترین سورة قرآن مجید است؟
روزی که سر از ساقة هر نیزه بروید در عالم عشّاق عزاییست که عید است
بایست قلم گردد اگر از تو نگوید دستی که نویسندة این شعر سپید است
شمشیر کن از فرط جنونت قلمات را چون قافیة باختة شعر یزید است
چون قافیة باختة شعر یزید است شمشیر کن از فرط جنونت قلمات را
یا حضرت عبّاس! قدم رنجه کن، آرام بگذار به چشمان ملائک قدمات را ... علیرضا بدیع
سه شنبه 92 آبان 14 :: 10:7 صبح ::نگارنده : موسوی
اهلی کردن یعنی چه؟
یکشنبه 92 مهر 28 :: 9:37 صبح ::نگارنده : موسوی
طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست "رضا نیکوکار"
یکشنبه 92 تیر 30 :: 11:48 صبح ::نگارنده : موسوی
داستـان زیبـای قلـب کوچـک از نادر ابراهیـمی این داستان نادر ابراهیمی بقدری برام لذت بخش بود که حیفم اومد خواندن دوباره اونرا با شما دوستان شریک نشم ... لطفا در حین خواندن، حضور قلبتان را نیز فراموش نکنید. من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو. مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند. برای همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میخواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمیدانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد. خب راست میگویم دیگر . نه؟ پدرم میگوید: قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد... قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است. برای همیشه ... خب... بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما... اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده... خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همین کار را کردم. بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده... فورا تصمیم گرفتم آن گوشهی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم: برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم... فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر میشود؟ اما وقتی نگاه کردم،خدا جان! میدانید چی دیدم؟ دیدم که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف! با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و هیچ گلهیی هم از تنگی جا نداشتند... من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا میدهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون میماند و او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد... نادر ابراهیمی نکته : هرکسی را که میخواهیم نمی توانیم در قلبمان جا بدهیم (یعنی ما دعوتنامه را صادر میکنیم؛ بقیه اش به مهمان بستگی دارد)؛ چون آن شخص هم باید خودش بخواهد و بتواند با خودش کنار بیاید که برای ماندن در این قلب چه چیزهائی را باید کنار بگذارد؛ یعنی سبکبار بیاید تا راحت باشد وگرنه مشغول حمل و جادادن بارش میشود و از میهمانی قلب جا میماند!
یکشنبه 92 تیر 30 :: 5:0 صبح ::نگارنده : موسوی
باران می بارد به حرمت کداممان نمیدانم ولی این را خوب میدانم باران صدای پای اجابت است و خدا با همه یجبروتش دارد ناز میخرد ... پس نیاز کن... مـی گـویـنـد بـاران کـه بـبـارد
یکشنبه 92 تیر 30 :: 5:0 صبح ::نگارنده : موسوی
گل آفتابگردان رو به نور میچرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد. اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت. آفتابگردان به من گفت: وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد؛ اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه میگیرد. آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد. او همه زندگیاش را وقف نور میکند، در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد. نور میخورد و نور میزاید. دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد؛ بدون خدا، انسان. آفتابگردان گفت: روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمیماند. و گفت من فاصلههایم را با نور پر میکنم، تو فاصلهها را چگونه پُر میکنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفتوگوی من و آفتابگردان ناتمام ماند. زیرا که او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم بوییدمش، بوی خورشید میداد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظی کردم، داشتم میرفتم که نسیمی رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟ آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم...
پنج شنبه 92 تیر 20 :: 9:15 صبح ::نگارنده : موسوی
بار الهی ! نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد نروم باز به جایی ..پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی کس به غیر تو نخواهم چو بخواهی چی نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی ...
پنج شنبه 92 تیر 20 :: 9:0 صبح ::نگارنده : موسوی
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزئی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند. دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر. و پروازرا یادبگیرنه برای اینکه اززمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی. من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت. بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند. پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند! اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست! آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی. عرفان نظر آهاری
|