پنج شنبه 93 آبان 29 :: 2:36 عصر ::نگارنده : موسوی
یک حس عجیب ، یک غزل ، بارانی غمهای بزرگ یک بغل ، بارانی هر روز به روی ریل بی تابی ها درگیر هزار و یک شتل ، بارانی از کودکیش چقدر دور است اما عاشق شدنش چه بی محل ، بارانی ای کوچه ی خاطرات ، من هم بازی گرگم به هوا ، اتل متل ، بارانی یک ظهر صدای شیشه ی همسایه با شیطنت حسن کچل ، بارانی بعد از گذر تمام آنها امروز آلوده به ذهن مبتذل ، بارانی
پنج شنبه 93 آبان 29 :: 2:29 عصر ::نگارنده : موسوی
خیلی وقته دیگه بارون نزده رنگ عشق به این خیابون نزده خیلی وقته ابری پرپر نشده دل آسمون سبک تر نشده مه سرد رو تن پنجره ها مثل بغض توی سینه ی منه ابر چشمام پر اشکه ای خدا وقتشه دوباره بارون بزنه خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده قلبم از دوری تو بد جوری دلتنگ شده بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست کوه غصه از دلم رفتنی نیست حرف عشق تو رو من با کی بگم؟ همه حرفها که آخه گفتنی نیست خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
یکشنبه 93 آبان 11 :: 12:51 عصر ::نگارنده : موسوی
چرا د یگر نمی خوا نی ؟ ... چرا دیگر نمی آیی؟ چرا دیگر نگاهم را نمی فهمی؟ ... از اکنونم رها گشتی من این را خوب می دانم، تو بعد از این هم نمی آیی دگر جانم توانی را نمی بیند به دستانم غم اندوه هجرانت... تمامی تمامم را به لغزش روی کاغذها بدل کرده... من از هرگز، دیگر چیزی نمی فهمم من از بودن ، من از خواندن ، دیگر چیزی ... نمی دانم ... نمی دانم برو ای آفت شبهای تاریکم ، غروب آرزوهایم نگو با من خدا حافظ نگفته خوب می دانم ، دگر هرگز نمی آیی ، مرا دیگر نمی خواهی... بخواب ای کودک ذهنم ، بخواب با خا طرات خوب شیرینم... که شب از نیمه بگذشته که امشب مثل هر شب باز چشمان تنهایم بسان آسمان سرد پاییزی ، باز نمناک است و تو این خوب دانستی ... که غروب آرزوهایم ... به دستان تو وابسته... ولی هرگز نفهمیدم ... چرا رفتی ؟ ... چرا دیگر نگاهم را نفهمیدی؟ ؟ ؟. .
دوشنبه 92 بهمن 28 :: 1:27 عصر ::نگارنده : موسوی
یاد من باشد فردا دم صبح
یکشنبه 92 بهمن 27 :: 1:47 عصر ::نگارنده : موسوی
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق آزار این رمیده سر در کمند را بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت تو آسمان آبی آرام و روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب بیمار خنده های توام بیشتر بخند خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
یکشنبه 92 بهمن 27 :: 1:46 عصر ::نگارنده : موسوی
نه تو می مانی نه اندوه و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود ، قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم ، خواهد رفت آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند لحظه ها عریانند به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
نه تو می مانی نه اندوه و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود ، قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم ، خواهد رفت آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند لحظه ها عریانند به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز تو به آیینه نه آیینه به تو ، خیره شده است تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید و اگر بغض کنی آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن تا خدا ، یک رگ گردن باقی است تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده سهراب سپهری
یکشنبه 92 آبان 26 :: 11:4 صبح ::نگارنده : موسوی
تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده
زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است: چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟
چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده
چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده
لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده
دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد: زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده... از : حامد عسگری
یکشنبه 92 آبان 26 :: 11:1 صبح ::نگارنده : موسوی
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت: یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد
دودلم اینکه بیاید من معمولی را سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!
از : حامد عسکری
یکشنبه 92 آبان 26 :: 10:57 صبح ::نگارنده : موسوی
اصلاً قبول حرف شما، من روانیام من رعد و برق و زلزلهام؛ ناگهانیام این بیتهای تلخِ نفسگیرِ شعلهخیز داغ شماست خیمه زده بر جوانیام رودم؛ اگر چه بیتو به دریا نمیرسم کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانیام من کز شکوه روسریات کم نمیکنم من، این من غبار؛ چــــرا میتکانیام؟ بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز این سر که سرشکست? نامهربانیام کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست از بعد رفتنت گل ابروکمــــــــــــــــــــــانیام شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار نگذاشت این کــه بشنویام یا بخوانیام این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند من دوستدار بستنی زعفــــــــرانیام
دوشنبه 92 آبان 13 :: 12:1 عصر ::نگارنده : موسوی
امام زمان (ع):"اگر شیعیان ما به اندازه ی یک لیوان آب ما به ما اشتیاق داشتند از دیدار ما محروم نبودند."
بدون بسط: یک حنجره نی لبک که دارد ابریم وبرف دارم امروز یک عالمه حرف دارم امروز ای چینی لب پریده ای دل ققنوس گلو بریده ای دل ای رفته ای اشتباه رفته با بند کسان به چاه رفته ....... آتش ز دل من اقتباس است چشمم پی دست ناشناس است دستی که رسیدن بهار است دستی که پل دو انتظار است ای دسته گل محمدی بو نرگس رخ ذوالفقار ابرو ای هرچه فراز در فرودت هر جا که سری ست در سجودت ما خاک نشین انتظاریم سی چله خمار در خماریم سی چله سبوی خون کشیدیم لب بر قدح جنون کشیدیم گویند کلید وصل صبر است خورشید دو روز پشت ابر است دردا که زمانه بی وفا بود از ما نشد انچه حق ما بود این کوفه سر وفا ندارد یک کوچه ی اشنا ندارد خشک است گلوی ناودانش خورشید خور است آسمانش تذویر و دورغ مکر و حیله طاعون زده است این قبیله اینجا همه عضو حزب بادند مردان عروسکی زیادند مردی زر و زور داشتن نیست غیرت به غرور داشتن نیست مرد انکه سرش به دار عشق است رگ تشنه ی ذوالفقار عشق است |