شعر - باران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باران
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 47
کل بازدیدها: 539356




گالری تصاویر سوسا وب تولز



سه شنبه 92 شهریور 26 :: 8:43 عصر ::نگارنده : موسوی
ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این بستان و این مستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کآشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن خیمه توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن



یکشنبه 92 شهریور 24 :: 1:3 عصر ::نگارنده : موسوی
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست

گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه­ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست



یکشنبه 92 شهریور 24 :: 12:57 عصر ::نگارنده : موسوی
امید جانم ز سفر باز امد
شکر دهانم زسفر باز امد
عزیز ان که بیخبر به ناگهان رود سفر
چو ندارد دیگر دلبندی
به لبش ننشیند لبخندی
چو غنچه سپیده دم شکفته شد لبم ز هم
که شنیدم یارم باز امد
ز سفر غمخوارم باز امد
همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من چنان مه نو امد از سفر
 همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من چنان مه نو امد از سفر
من هم پس از ان دوری بعد از غم مهجوری
یک شاخه گل بردم به برش (2)
دیدم
که نگار من
 سرخوش
 ز کنار من
 بگذشت و برفت بر یار دگرش(2)
اه از ان گلی که دست من بود
خموش و یک جهان سخن بود (2)
گل که شهره شد به بی وفایی
بدیدن چنین جدایی
زغصه پاره پیرهن شد



پنج شنبه 92 شهریور 14 :: 10:53 صبح ::نگارنده : موسوی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید       داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش  کنید       گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم       ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل ودین باخته دیوانه رویی بودیم       بسته سلسله سلسله مویی بودیم

کس درآن سلسله غیرازمن ودل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمارنداشت     سنبل پرشکنش هیچ گرفتارنداشت

این همه مشتری و گرمی بازارنداشت      یوسفی بود ولی هیچ خریدارنداشت

اول آن کس که خریدارشدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او      داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او       شهر پرگشت زغوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

چاره این است وندارم به ازاین رای دگر      که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر      برکف پای دگربوسه زنم جای دگر

بعدازاین رای من این است وهمین خواهد بود

من براین هستم والبته چنین خواهد بود

پیش او یارِ نو و یار کهن هردو یکی است      حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی است

قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو یکی است      نغمه  بلبل وغوغای  زغن هر دو یکی است

این ندانسته که قدرهمه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی یاردگرباشم به      چند روزی  پی  دلدارِ دگر باشم به

عندلیب گل  رخسارِ دگر باشم به        مرغ خوش نغمه گلزاردگرباشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم ازتازه جوانان چمن ممتازش

آن که برجانم ازاو دم به دم آزاری هست      می توان یافت که بر دل زمنش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست      بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست دراین شهر کسی

بنده ای هم چو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است      راه صد بادیه درد بریدیم بس است

قدم از راه  طلب باز کشیدیم بس است       اول وآخراین مرحله دیدیم بس است

بعد ازاین ما وسر کوی دل آرای دگر

با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر ازدل محزون نرود    آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود     چه گمان غلط است این، برود چون نرود

چند کس ازتو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم     سرخوش و مست زجام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم      ساقی مجلس  عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند

یار این  طایفه ی  خانه  برانداز مباش     ازتوحیف است به این طایفه دمسازمباش

میشوی شهره به این فرقه هم آوازمباش    غافل از لعب حریفان دغل باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری است مبادا که ببازی خود را

درکمین تو بسی عیب شماران هستند       سینه  پر درد  ز تو  کینه گذاران هستند

داغ  بر سینه  ز تو سینه فکاران هستند     غرض این است که درقصد تویاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف دور و برت باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت        وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده  و آزرده دل از کوی  تو رفت        با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت آمیزکسان گوش کند

"وحشی بافقی"




سه شنبه 92 شهریور 12 :: 10:15 صبح ::نگارنده : موسوی


از تماشاگه آغاز حیات تا بدانجا که دلت می روید


عشق را، ایمان را و کمی باور را


بگذار در سبد کوچک راه سفر زندگیت


و خدا را ...


که پر از احساس است، و هوایش پر عطر یاس است


و تو راهی شدی از معبر عشق


رهرو آن است که شوری دارد


نی که در وقت سفر دیده کوری دارد


و دلت را بگشا...


تو بینداز تمام هر چه در دل داری رو به خدا


و خدا میگیرد دستت را


و خدا نزدیک است...


قدمی را بگذار،


اندکی، ثانیه ای ایمان را


در قبایت بگذار و ببین راه سفر


و چه زیباست دلی


که به امید رسد


تا به دنبال تمام لحظات، قطره ای عطر یقینی بچکد


این چنین طعم بلا شیرین است


و چنین قاعده ای دیرین است


که به هنگام بلا صبر کنی


وبه او بسپاری


تا تورا بغض نگیرد هر روز


و چه زیباست که با دیده تر،دست بالا ببری


تا به هرجا که دلت می جوید، که خدا یاور خوبت باشد


وتورا در این راه صبر ایوبت باشد


این چنین است، که با آرامش


تو بگیری رهی از جنس بلور


به خدایت برسی


و تورا هست امیدی که به غم راه عبوری ندهد


و همیشه، هرروز، به تو آرامش زیبای حقیقی بدهد


و دل هرروزت، یاد این را دارد


که خدا نزدیک است...


زینب شاکه نیا(نسیم)




سه شنبه 92 شهریور 12 :: 9:49 صبح ::نگارنده : موسوی


بغضِ نشسته در نفسم وا نمی شود


این دردهای کهنه مداوا نمی شود


می خواستم که از تو بسازم غزل، ولی


وزنِ غمت که در غزلم جا نمی شود!


دستِ دلم به از تو نوشتن نمی رود


وقتی که هم ردیف تو پیدا نمی شود

 
عادت نکرده ام به هوای نبودنت


این زندگی بدون تو معنا نمی شود

معتمدی




سه شنبه 92 شهریور 12 :: 9:32 صبح ::نگارنده : موسوی


عـــمری بـــه عشــق دیــدن رویــــت دویــــده ام
شاهیــن تــر ازنــــگاه تـــــــو، صــیدی نـدیـده ام

بیــش از هـــــــزار واژه ی زیبـــا ، به نــــــام تو
از صــد کتـــــاب و دفتــر و دیــوان ، بــریـده ام

صحــرا ودشــــــــت و جنگل و دریا و ساحـلــش
باران و ابـــــر و غنـــــــــچه و آنچــه گُزیـــده ام

خوشـــه به خوشــــه،خشک شد آن واژه های تَــر
هـــر واژه را ،به خــــــــونِ دلــــم پـــروریــده ام

گاهـــی بنــاز و ، گاه به غمـــــــــزه ات میـــکُشی
موعـود من بکُــش ، که بـه جانــم خــــــریـده ام

ایــن دشــتِ تشـنه، سیـنه ی مــن اســت ،بـی وفـا
رحمــی بکــن ،بـــه ایـن رُخ و رنگِ پـــریــده ام

یادت چــه مـی کُــشد تــن و جانــم بـه ســادگـــی
آبـــــــــــی بــزن ، بـه ایــــن دلِ، آتــش کشـیده ام

حالــــم بــد اســت ، حال و هـــــوایم نمـی شــوی
نــــوشــی بـده کــــه زَهـــرِ هَــلاهِـــل چشـــیده ام


سید محمد مهدی فقیه




دوشنبه 92 شهریور 4 :: 9:34 صبح ::نگارنده : موسوی

شب آرامی بود

میروم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

زندگی راز بزرگی است که در ما جاریست ...

 

زندگی وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند،

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری، شعله ی گرمی امید تورا، خواهد کشت ...

 

شاید این خنده که امروز دریغش کردی، آخرین فرصت همراهی با، امید است،

 

زندگی خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود،

زندگی حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر،

زندگی ترجمه روشن خاک است، در آیینه ی عشق،

زندگی فهم نفهمیدن هاست...

 

زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود،

تا که این پنجره باز است جهانی با ماست،

آسمان،نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم




چهارشنبه 92 مرداد 23 :: 9:4 صبح ::نگارنده : موسوی

 چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیست

میدونم که توی قلبت به جز جای هیشکی نیست

چشات آرامشی داره که دورم می کنه از غم

یه احساسی بهم می گه دارم عاشق میشم کم کم

توبا چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی

خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دی

تو با لبخند شیرینت به من عشق ونشون دادی

تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی

از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام

تا جون بگیرم با تو باشی امید فرداهام

چشات آرامشی داره که پایند نگات میشم

ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم

بمون و زندگیم و با نگاهت آسمونی کن

بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن

 




چهارشنبه 92 مرداد 23 :: 8:58 صبح ::نگارنده : موسوی

چه بی اندازه می خوامت چقد زود عاشقم کردی
تو از تو خلوت شب هام یه دنیا بغضو کم کردی
چه بی اندازه درگیره نگاه آسمونیتم
چه تو خواب و چه بیداری به دنبال نشونیتم
یه دنیا از تو ممنونم برای این همه شادی
چه سرشارم از عطر تو تو به من زندگی دادی
چه بی اندازه خوشحالم جهان مال منه امشب
کسی خوشبختی ما رو بهم نمی زنه امشب

چه بی اندازه آرومم چشات از عشق لبریزه
ببین امشب برای ما چقد خاطره انگیزه
واسه این عشق رویایی یه دنیا از تو ممنونم
تو هم حس منو داری تو چشمات اینو می خونم

چه بی اندازه می خوامت چقد زود عاشقم کردی
تو از تو خلوت شب هام یه دنیا بغضو کم کردی
چه بی اندازه درگیره نگاه آسمونیتم
چه تو خواب و چه بیداری به دنبال نشونیتم
یه دنیا از تو ممنونم برای این همه شادی
چه سرشارم از عطر تو تو به من زندگی دادی
چه بی اندازه خوشحالم جهان مال منه امشب
کسی خوشبختی ما رو بهم نمی زنه امشب

 




< 1 2 3 4 5 >> >
Susa Web Tools